نمونه هایی از دو بیتی های پیوسته وشعر آزاد عاشورایی

در پیشینه شعر عاشورا در زبان فارسی (دوبیتی های پیوسته) حضورندارند و علّت آن ناشناخته بودن این قالب شعری بوده و حتّی در انواع رایج شعر فارسی نیز تا اواخر دوره قـاجـاریـّه جـای پـایـی از ایـن قـالب نـمـی بـینم

این قالب شعری که مدّت ها مورد اقبال شاعران نوسرا و دیگر اندیش قرار داشت به تدریج در قلمرو شعر عاشورا حضور پیدا کرد و گرایش شاعران جوان به این قالب در دو دهه اخیر افزایش یافته است. عمر شـعـر آزاد عـاشـورایـی نـیـز شـایـد از دو دهـه افزون نباشد و اهتمام شاعران نام آشنا در عـرصـه شـعـر نـو بـه مـقـوله هـای عـاشـورایـی را بـایـد بـه فـال نـیک گرفت. در این قالب (دوبیتی های پیوسته)، فقط در مصاریع دوم و چهارم هر بـنـد، الزام قـافـیه ای وجود دارد و از این روی، شاعر کمتر با الزامات دست و پا گیر و مزاحم شعری روبرو است.
(
موج شطّ خون) عنوان دو بیتی پیوسته ای است که حمید کرمی آن را سروده است.
فرو رفت خورشید و، شب شد بلند
شبی که دلش ریشه در قیر داشت
عطشناک دریای خون بود و بس
شبی که سرش، شور شمشیر داشت
شب آمد چو یلدا پر از تیرگی
سیهْ اژدها هُرم و افعی پرست
به چشمش، سکوتی گران می خزید
و بر شانه اش، مار کبرای مست
پر از هُرم صحرای تفتیده بود
شب رویش ناله ها از عطش
نشان خطر داشت در دام شب
شب سرخ آلاله ها، از عطش
شبی، چون رجزهای نام آوران
پر از موج شطِّ جنون در بغل
شبی مثل پهلوی شمشیر سرخ
پر از بوی فریاد خون، در بغل
نفیر بلا، کربلا را گرفت
زمین کر شد از ناله کوس ها
به گوش فلک، اضطرابی فکند
خطر آفرین نای ناقوس ها
نوای غم کودکان، سرگرفت
زمین و زمان جمله در تب نشست
نسیم سحر، مثل بهت شفق
پریشان به گیسوی زینب نشست
خطر، سایه افکند بر خیمه ها
و در کودکان، اضطرابی عمیق
و چشمان ناباوران سحر
فرو رفته در کام خوابی عمیق
خدایی ترین بوی بیعت، نشست
ز هفتاد و دو لاله، در باغ دین
به خون و عطش، جمله پر پر شدند
به امداد فریاد: (هَل مِن معین)
در آن دشت تبدار هنگامه خیز
فقط صحبت از خون و شمشیر بود
در آن سو: رجزهای نامردمی
در این سو: رجز، بانگ تکبیر بود
به ناگاه، داغ زمین تازه شد
به یکبار از اقتراحش فتاد
و عرش خدا نیز، در غم نشست
حسین از سرِ ذوالجناحش فتاد

نـمـونـه هـای زیـادی مـی تـوان از شـعـر آزاد عـاشـورایـی ارایـه داد، ولی بـه خـاطـر مجال اندک این بخش، به نقل یک نمونه از این قالب شعری بسنده می کنیم. شـعـر آزاد، الزامـات خـاصّ به خود را دارد که پرداختن به آنها تناسب چندانی با بحث ما نـدارد و بـایـد بـررسـی فـنـّی آن را بـه فـرصـت دیـگـر و مـقـام دیـگـر موکول کرد. (خـطّ خون) عنوان یک شعر آزاد عاشورایی است که علی موسوی گرمارودی در آفرینش آن از قدرت های بالای هنری و توانایی های کلامی خود سود برده است: درختان را دوست می دارم
که به احترام تو قیام کرده اند
و آب را
که مَهر مادر توست
خون تو، شرف را سرخگون کرده است
شفق، آینه دار نجابتت
و فلق، محرابی
که تو در آن نماز صبح شهادت گزارده ای
در فکر آن گودالم
که خون تو را مکیده است
هیچ گودالی چنین رفیع، ندیده بودم
در حضیض هم، می توان عزیز بود
از گودال بپرس
شمشیری که بر گلوی تو آمد
هر چیز و همه چیز را در کائنات
به دو پاره کرد: هر چه در سوی تو، حسینی شد
و دیگر سو، یزیدی. اینک ماییم و سنگ ها
ماییم و آب ها
درختان، کوهساران، جویباران، بیشه زاران
که برخی یزیدی
و گرنه حسینی اند
خونی که از گلوی تو تراوید
همه چیز و هر چیز را در کائنات به دو پاره کرد! در رنگ! اینک هر چیز: یا سرخ است
یا حسینی نیست! آه ای مرگ تو معیار! مرگت چنان زندگی را به سخره گرفت
و آن را بی قدر کرد
که مردنی چنان
غبطه بزرگ زندگانی شد
خونت
با خونبهای حقیقت
در یک طراز اِستاد
و عزمتِ ضامن دوام جهان شد
که جهان با دروغ می پاشد ـ
و خون تو، امضاء (راستی) است. تو را باید در راستی دید
و در گیاه
هنگامی که می روید
در آب
وقتی می نوشاند
در سنگ
چون ایستادگی است. در شمشیر
آن زمان که می شکافد
و در شیر
که می خروشد
در شفق که گلگون است
در فلق که خنده خون است
در خواستن
برخاستن
تو را باید در شقایق دید
در گل بویید
تو را باید از خورشید خواست
در سحر جست
از شب شکوفاند
با بذر پاشاند
با باد پاشید
در خوشه ها چید
تو را باید تنها در خدا دید
هر کس، هرگاه دست خویش
از گریبان حفیقت بیرون آورد
خون تو از سر انگشتانش تراواست
ابدیّت، آینه ای است: پیش روی قامت رسای تو در عزم
آفتاب، لایق نیست
و گرنه می گفتم
جرقّه نگاه توست. تو تنهاتر از شجاعت
در گوشه روشن وجدان تاریخ
ایستاده ای
به پاسداری از حقیقت
و صداقت
شیرین ترین لبخند
بر لبان اراده توست
چنان تناوری و بلند
که به هنگام تماشا
کلاه از سر کودک عقل می افتد
بر تالابی از خون خویش
در گذرگه تاریخ ایستاده ای
با جامی از فرهنگ
و بشریّت رهگذار را می آشامانی
هر کس را که تشنه شهادت است ـ
نام تو، خواب را بر هم می زند
آب را، توفان می کُند
کلامت، قانون است
خرد در مصاف تو، جنون
تنها واژه تو، خون است خون
ای خدا گون! مرگ در پنجه تو
زبون تر از مگسی ست
که کودکان به شیطنت در مشت می گیرند
و یزید، بهانه ای
دستمال کثیفی
که خلط ستم را در آن تف کردی
و در زباله تاریخ افکندی
یزید، کلمه نبود
دروغ بود
زالویی درشت
که اکسیژن هوا را می مکید
مخنَّثی که تهمت مردی بود
بوزینه ای با گناه درشت:
(
سرقت نام انسان) و سلام بر تو
که مظلومترینی
نه از آن جهت که عطشانت شهید کردند
بل از این رو که دشمنت این است. مرگ سرخت
تنها نه نام یزید را شکست
و کلمه ستم را بی سیرت کرد
که فوج کلام را نیز در هم می شکند
هیچ کلام بشری نیست
که در مصاف تو نشکند
ای شیر شکن! خون تو، بر کلمه فزون است
خون تو بر بستری از آن سوی کلام
فراسوی تاریخ
بیرون از راستای زمان
می گذرد
خون تو در متن خدا جاری است
یا ذبیح اللّه! تو اسماعیل گزیده خدایی
و رؤ یای به حقیقت پیوسته ابراهیم
کربلا، میقات توست
محرّم، میعاد عشق
و تو نخستین کس
که ایّام حج را
به چهل روز کشاندی
وَ اتْمَمْناهُ بِعَشْرا
آه،
در حسرت فهم این نکته خواهم سوخت
که حجّ نیمه تمام را
در استلام حجر وانهادی
و در کربلا
با بوسه بر خنجر، تمام کردی
مرگ تو
مبداء تاریخ
آغاز رنگ سرخ
معیار زندگی است
ای قتیل! بعد از تو
(خوبی) سرخ است
و گریه سوک
خنجر
و غمت توشه سفر
به ناکجا آباد
رود خونت
راهی
که راست به خانه خدا می رود... تو از قبیله خونی
و ما از تبار جنون
خون تو در شن فرو شد
و از سنگ جوشید
ای باغ بینش! ستم، دشمنی زیباتر از تو ندارد
و مظلوم، یاوری آشناتر از تو. تو کلاس فشرده تاریخی
قیام تو، مصاف نیست
منظومه بزرگ هستی است،
پایان سخن
پایان من است
تو انتها نداری

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد