کاروانی کوچک در صحرایی سوخته راه می رود صحرایی که از آسمانش خون می بارد واز زمینش بلا
این کاروانِ کوچک، تنها در آغوش مرگ خیمه خواهد زد و اهل آن، تنها در لباس سرخ، حاجی خواهند شد.
از سرزمینی می گویم که سنگین ترین داغ ها را به دوش می کشد. از خاکی می گویم که عظیم ترین ذبیح اللّه را در خود جای داده است.
از کربلا می گویم؛ از سرزمینی که خاک نیست تا غبار زمان بر آن بنشیند؛ قصه نیست تا از یادها برود.
کربلا، قرارگاه دل های عاشقی است که از نیستان عشق جدا افتاده اند؛ قطعه ای از بهشت است که بر خاک نازل شده است.
کربلا، یک سرزمین سوخته در میان دو رود نیست؛ کربلا معبر عشق است.
کربلا، سرزمینی است که در خاکش، هفتاد و دو ستاره ی خونین، خاکستر شده اند.
کربلا، سرزمینی است که خاکش، رشک بهشت است.
و عاشورا، شگفت ترین فصل تاریخ است؛ روشن ترین راهی که از سال شصت و یک هجری تا ناکجای زمان کشیده شده است.
کربلا، عمیق ترین زخمی است که بر جان ها نشسته است؛ رساترین فریادی است که در سرسرای تاریخ، طنین افکنده است. و اینک حسین به کربلا می آید؛ می آید تا یزید، همه کاره ی دنیا نباشد. می آید تا آیین سبز محمدی صلی الله علیه و آله وسلم ، به دست فرزندان ابوسفیان، در خاک نشود.
می آید تا ذوالفقار علی علیه السلام ، در نیام نپوسد.
می آید تا پرشکوه ترین حج تاریخ را به نمایش بگذارد.
می آید تا درطواف عشق، لباس سرخ شهادت بر تن کند.
می آید تا حج، از روزمرگی به درآید و کعبه، دیگر خواب خدایگان پوشاالی را نبیند.
می آید تا از این پس، مطاف اهل دل، کربلا باشد.
از کربلا تا قیامت، خطی ممتد کشیده اند؛ جاده ای برای سفر عشق، راهی برای رفتن و رسیدن؛ پای در راه بگذارد می بینی که جاده، خود، راهبر است.
کربلا، سرزمین شگفتی است که تنها با دست و پای قطع شده، می توان به وصل رسید؛ اگر مرد راه باشی، تکلیفت فقط با کربلا روشن می شود؛ راهی که تنها با پای عقیده و جهاد پیمودنی است.
اینک این تو و این کربلا؛ در این آزمون حیرانی و در این ابتلای عظیم، کجا خواهی ایستاد؟ در صف حسین یا یزید؟
بازگرد، مولا!
کاروان از راه رسید!
و صدای بانگ جرس در نینوا پیچید.
فرات، خورشید و علقمه، سخت گریست.
و کیست آن که سلام کاروان را پاسخ گوید، جز نیزه ها و شمشیرها؟!
کاروان از راه رسید!
و بزم کوفیان آغاز شد، چه نیک، به استقبال کاروانیان آمدند و چه خوب، رسم مهمان نوازی را به جا آوردند؛ مهمانی که خود، فرا خوانده بودند.
کاروان از راه رسید و قیامتی پیش پایش برپا شد
کربلا؛ طاقت از کف داده بود. گوشه گیری این خاک، یکپارچه فریاد بود که یا حسین، بازگرد! این جانمان! این سرزمین، قتلگاه کاروان توست! بازگرد!
یا حسین! این جانمان! این مردم نامرد، تو را نمی شناسند. رسمشان بی وفایی است و پیشه ی شان، عهدشکنی.
با تو همان خواهند کرد که روزگاری، با پدرت علی علیه السلام کردند.
بازگرد مولا! این جا، دستان عباس تو را می خواهند و قامت رعنای علی اکبرت را. این جا، سیل سیلی و تاراج و تازیانه، بیداد می کند. این جا، آتش، بر انتظار خمیرهای توست. این جا، حجاب اهل حرمت را به یغما می برند.
بازگرد مولا! بازگرد!
کربلا می رود تا ...
دومین روز از محرم است و کربلا می رود تا درهای عشق را به سمت بهشت بگشاید. می رود تا پذیرای کاروانی از نور باشد؛ کاروانی به رنگ خورشید، کاروانی از تبار آسمان و از طایفه ی پیغمبر.
کربلا می رود تا پذیرای حسین باشد؛ می رود، تا گوش جان بسپارد به صدای غریبی که دلش، آینه ی تمام نمای آیات خداوندی است.
«الهم اعوذ بک من الکرب و البلاء»
این موضع کرب و بلا و محنت است. فرود آیید که این جا، منزل و محل خیام و جای ریختن خون ماست.
ظهر، ظهر کربلاست و قافیه ی دل، یک آسمان نگاه را برسینه ی دشت فرود می آورد و دشت عریان، خود را از شرم، در بوته هایی از خار می پیچید. نخل ها، در حیرتی آسمانی، تاب نگریستن به زلالی عشق را از کف داده اند و دست دعا به سوی آسمان خاکستری گشوده اند. التهابی سرخ، دامان کربلا را در خود شناور کرده و کودکان لب تشنه را خوش آمد می گوید.
کجاست فرات که حسین را سلام گوید؟ کجاست این رود خفته در نخل های آتشین؟ کجاست این آهوی ضربت خورده و در دشت وا مانده؟!
سر به زیر افکنده، تا چشمانش در چشم های کودکان حسین نیفتد. انتظار می کشد، تا تلخ ترین روزهای زندگیش را در سینه ی تاریخ بنویسد. این شمع های سوخته بر دامان کربلا، خیمه ای به رنگ یاس های سپید بر سیاهی سینه ی این دشت می گشایند و سیدالشهدا، به فردایی بهشتی می اندیشد.
او که هر گامش، فصلی از یک تاریخ سخن در دل دارد و هر ضربان قلبش، یک نیزه بر گلو و تکه تکه ی بدنش، درس بزرگ عشق را تدریس می کند.